23 June, 2010

عشق ظاهری یا باطنی

فکر می کنم دوست داشتن یا عشق حقیقی زمانی شکل می گیرد که علاقه یا عشق بر جنبه های روحانی و معنوی پایه ریزی شده باشد و نه خصوصیات ظاهری و فیزیکی. ظاهر انسان تغییر می کند و روند طبیعی پیر شدن هرکسی، زوال ظاهر است. گاهی با یک حادثه ناگهانی، زیبایی ظاهر از بین می رود. به خاطر همین، روابطی که بر اساس زیبایی و جذابیت ظاهری به وجود می آید دوام ندارد. اغلب می بینیم زندگیهای مشترک پس از چند سال سرد و بیروح می شوند و اگر تعهد خانوادگی یا ترس از بدتر شدن زندگی یا شرم و حیا و … که در جامعه ما رایج است نبود، چه بسا آمار طلاق بسیار بیشتر می شد.

اما اگر کسی را به خاطر خصوصیات معنوی اش بخواهی مثلا اخلاق خوب یا دانش زیاد یا طرز نگاه به زندگی یا قوه درک و فهم یا پرهیزگاری یا شجاعت یا هر خصوصیتی که تو برای آن ارزش قایل هستی و سبب حس احترام فوق العاده به طرف مقابل می شود، شاید این علاقه هرگز فروکش نکند و چه بسا رو به فزونی باشد. چون معمولا این جور خصوصیات آدمها روز به روز بهتر و متعالی تر می شود. این گونه ای از عشق باطنی ست که من آرزویش را دارم و انتظارش را می کشم.

البته جذابیت ظاهری، امری انکارناپذیر است. کشش فیزیکی، نقطه شروع هر رابطه است اما بی تردید برای تداوم آن کافی نیست.

سفر زندگي

زندگي مثل يك سفر است و از اين نظر براي همه انسانها يكسان است، خواه انسان نخستين، خواه انسان آخرين. مهم است كه بدانيم در جاده زندگي به كدام سمت و براي چه راه مي رويم. در نقطه شروع كجاييم و در آخر راه كجا.

اگرچه شرايط غيراختياري مثل والدين يا محيط ما را در بدو تولد در كنار يكي از جاده هاي زندگي پياده مي كنند اما هر كس در زندگي خود اين فرصت را دارد كه راهش را بشناسد و تغيير دهد.

مهم است كه بتوانيم همچون يك ناظر هوايي از بالا به صفحه زندگي و راههايي كه در آن هست و جايي خود ايستاده ايم يا جاده اي كه بر آن پيش مي رويم نگاه كنيم و بفهميم كه چه مي كنيم. به كجا، چگونه و براي چه مي رويم.

در اين جاده اكثر آدمها تنها به يك دليل ساده حركت مي كنند و آن اينكه ديگران هم همين كار مي كنند. عده اي زورمدار ضعيفاني ديگر را برده خود مي كنند. بعضي آدمها به اختيار يوغ بر گردن خود مي گذارند و كوركورانه به دنبال ديگراني راه مي افتند. برخي در اين راه بر دوش ديگران سوار مي شوند و عده اي از سروكول هم بالا مي روند به خيالات واهي، زودتر رسيدن يا بيشتر اندوختن. و گاه آدمهايي از ترس راهزنان و مقصد نامعلوم، نيمه راه، كنار مي كشند.

دستاورد آدمها در سفر زندگي به تناسب شعور و دركشان از تصوير بزرگ زندگيست.

من از اين راه نمي ترسم. از اين بيزارم كه راه يا ردپاي ديگران را دنبال كنم. دوست دارم راهم را خود برگزينم و از منظره هاي بين راه و چه بسا پايان راه لذت ببرم.

و چه خوب اگر همراهي عاشق در كنار تو باشد. زندگي بي عشق يعني هيچ، البته براي آنكه معنا و ارزش عشق حقيقي را فهميده باشد.

22 June, 2010

رابطه هاي انساني

وقتي دو دوست با هم خيلي يكدل و يكرنگ و همراه باشند، يكديگر را خواهر يا برادر خطاب مي كنند.

وقتي با خواهر يا برادري احساس راحتي و صميميت خيلي زياد داشته باشند، او را دوست مي نامند.

عنوانهايي كه ما براي تعريف نوع رابطه بين خود و اطرافيان مان به كار مي بريم اگرچه ممكن است در ظاهر يك كلمه باشند اما در ناخودآگاه و حتي خودآگاه ما، از عمق و معناي گوناگوني برخوردار هستند. به عبارت ديگر دوستي يا خواهري يا … سطوح متعددي دارد.

در روابط خوني، ابتدايي ترين سطح رابطه همان آشنايي ست كه جبرا به واسطه حضور مشترك در يك خانواده يا جمع فاميلي ايجاد مي شود. محمل اين آشنايي، اطلاع از سابقه يكديگر و دارايي و منافع مشترك (والدين، مال و ثروت، امكانات و …) است. يك رابطه خوني ممكن است با گذشت زمان تنزل يا ارتقا پيدا كند. هر چه اين ارتباط تنگاتنگ و صميمانه تر باشد، به نوعي دوستي عميق بدل مي شوند و چه بسا چنين كساني براي ابراز عمق رابطه شان و گذشتن از مرزهاي رابطه خوني، يكديگر را دوست هم بنامند يا بدانند بيش از آنكه به رابطه خوني بپردازند.

در مقابل، در دوستي، باز هم ابتدايي ترين سطح رابطه همان آشنايي ست كه به واسطه حضور (اختياري) در يك مكان و يك زمان و ايجاد نوعي ارتباط كلامي يا بصري شكل مي گيرد مثلا دو همكلاس يا دو همكار. محمل آشنايي، اين بار دانستن نام يا مقام يكديگر يا كار مشترك يا نياز شغلي است. اگر دو نفر بتدريج درهاي حريم خود را به روي يكديگر بگشايند (و اين بستگي به خلقيات، توانايي برقراي ارتباط اجتماعي، نيازها، اطلاعات،… هر فرد دارد) سطح دوستي محكم و محكمتر مي شود و عمق پيدا مي كند، گويي كه اين دو از ابتدا يكديگر را مي شناخته اند و نوعي ارتباط خوني فرضي با هم داشته اند. اينجاست كه خود را پدر، خواهر، برادر يا … هم مي نامند.

از دل برود هر آنكه از ديده برفت. هم در نوع رابطه اول (خوني) و هم در نوع دوم (دوستي) با از بين رفتن محل آشنايي و رابطه، مثلا رفع نياز و همكاري شغلي يا تقسيم ميراث فرزندان درصورتي كه ارتباط مستقيم به علتي ديگر ادامه پيدا نكند، رفته رفته رابطه هايي كه روزي نزديك و ناگسستني به نظر مي رسيد، چه بسا رنگ ببازد و حتي به فراموشي سپرده شود.

مي گويند blood is thicker than water خون غليظ تر از آب است و مراد اينكه هيچ چيز جاي رابطه خوني را نمي گيرد.

من به اين گفته باور ندارم. چه زيباست كه دوستاني داشته باشيم، نزديك و صميمي مثل خواهر يا برادر و برادر و خواهري، نزديك و صميمي مثل دوست.

از رابطه هايي كه علت شكل گرفتن و تدوام آنها نياز فيزيكي (مثلا شغلي، درسي،…) يكطرفه باشد بيزارم و به نظرم اين نوع روابط انساني نيستند. اين نوع رابطه ها نوعي سوء استفاده هستند از يكديگر. در وجود هر انسان، جنبه احساسي اصل است. پس حتي اگر به كسي به خاطر نياز فيزيكي نزديك مي شويم و ارتباطي برقرار مي كنيم، مبادا آن رابطه را بر مبناي همان دليل ادامه دهيم.

به خاطر همين، رابطه هايي را كه بين زن و مرد يا دختر و پسرها، بدون عشق ايجاد مي شود، دوست ندارم و با آن باور ندارم. زندگي مشترك تنها با وجود عشق معنا پيدا مي كند.

20 June, 2010

عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد

كرگدن و پرنده

نويسنده: گمنام

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!


Search Engine Optimization and SEO Tools
Blog Directory & Search engine اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات
ثبت ایمیل برای دریافت آخرین اخبار مربوط به میرحسین موسوی: