14 June, 2012

عروس

پسرك دوچرخه سوار به سرعت از كنار دخترك دانش آموز رد مي شد و مي پرسيد: «عروس مادر من مي شي؟» دخترك هرگز به اين سؤال پاسخ نمي داد. سكوت علامت رضا بود. اين را هر دو مي دانستند.
پسرك در هفده سالگي به جبهه رفت و در چهل و دوسالگي دخترك بازگشت و در قبرستان شهر كوچك آرام گرفت.
فرداي روز تشييع استخوان هاي پسرك، زن سر مزار او رفت. همان پسرك شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عكس به او لبخند مي زد. دختركي شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: «چقدر پسرتون خوشگل بوده!»
داستان كوتاه «عروس» از مجموعه داستان «پسري كه مرا دوست داشت» نوشته بلقيس سليماني

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home


Search Engine Optimization and SEO Tools
Blog Directory & Search engine اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات
ثبت ایمیل برای دریافت آخرین اخبار مربوط به میرحسین موسوی: