28 August, 2007

نمایش فیلم سرباز ساخته دیوید بیانکی

این هفته فیلمی اعتراض آمیز نسبت به جنگ عراق از PRESS TV پخش شد. در واقع این فیلم شبیه یک نمایش موزیکال است. گروهی با لباس تفنگداران دریایی امریکا، خبردار ایستاده اند یا درجا قدم رو می روند. روی دیوار پشت سر آنها پرچم امریکا نقش بسته است که خطوط سرخرنگ آن با خون ترسیم شده است. دیوید بیانکی که خود سردسته سربازان است اشعاری را می خواند گویای حوادثی که روزانه برای سربازان امریکایی رخ می دهد و منجر به کشته یا زخمی شدن آنها می شود. در ضمنی که اشعار خوانده می شود سربازان دسته، یک به یک هدف گلوله قرار می گیرند و سردسته یک به یک مرگ همقطاران خود را شاهد می شود.

بله. این فیلمی ست ضد جنگ. دیوید بیانکی در مصاحبه خود که در خلال فیلم پخش می شود، تأکید می کند که "این فیلمی ست ضد جنگ در عراق". چه دلیلی برای مخالفت این امریکاییان با جنگ در عراق وجود دارد؟ آیا بخاطر صلح طلبی آنهاست؟ آیا با زورگویی مخالف اند؟ آیا آنها از ابتدا با جنگ عراق مخالف بوده اند یا اکنون و پس از گذست چهار سال از شروع جنگ و بالا رفتن تلفات امریکایی ست که ضد جنگ شده اند؟

تصویری که فیلم "سرباز" از پاسخی به این پرسشها به دست می دهد آشکارا این است که آنها "اکنون" با جنگ مخالف شده اند چرا که جوانان "رعنایشان" روز به روز در عراق با اصابت گلوله "وحشی های ستیزه جو" از پای در می آیند. آنها با جنگ عراق مخالف اند نه بخاطر آنکه تاکنون چندصدهزار نفر عراقی چه بسا بیگناه کشته شده اند بلکه بخاطر آنکه آمار کشتگان آغازگران جنگ به "چندهزار تن" رسیده است. آنها با نفس جنگ به عنوان عامل نابودی سرزمینها و کشتار بیگناهان مخالف نیستند بلکه تنها به این خاطر که فکر می کنند بهایی که دارند برای سلطه بر عراق می پردازند خیلی بالاست چون جان یک امریکایی "ارزش" دارد.

کسی نیست با جنگ مخالفت کند بخاطر جنایت حدیثه و ابوغریب و …

آه از این خودپسندی امریکایی! و مگر تفاوت این خودپسندی با خودپسندی طالبانی یا خودپسندی جمهوری اسلامی چیست؟ چرا زندگی را برای همه نخواهیم… چرا دلمان برای هر انسان بیگناه نسوزد…

27 August, 2007

ایران قهرمان والیبال نوجوانان جهان

شب گذشته در دیدار نهایی مسابقات قهرمانی والیبال نوجوانان جهان تیم ملی ایران توانست با شکست دادن تیم ملی چین با نتیجه 3 بر 2 به مقام قهرمانی جهان در سال 2007 دست یابد. این افتخار بزرگ را بر همه ایرانیان بویژه اعضای تیم ملی والیبال نوجوانان و فدراسیون والیبال فرخنده باد.

26 August, 2007

PRESS TV

شخصاً گشایش کانال PRESS TV را به فال نیک می گیرم باشد که روزی در خدمت ایران درآید. اکنون که دربست در خدمت حماس و ونزوئلا و بولیوی و البته گروههای مخالف دولت امریکایی ست و آشکار است که سرمایه هنگفتی در این کانال گذاشته شده است. استخدام خبرنگاران متعدد، محجبه کردن آنها (شاید پس از آموزشهای مغزشویانه و یا اخذ التزام ولایی در قبال پیشنهادهای غیرقابل ردّ پدرخوانده ها و یا پرداختهای رؤیایی)، ایجاد دفتر و پخش گزارشهای زنده از شهرهای مختلف جهان بویژه از جای جای ایالات متحده امریکا بی شک نشان دهنده حجم بسیار بالای سرمایه گذاری و فعالیت است. به غیر از روزهای اولیه گشایش کانال که اجرای همه اخبار برعهده یک جوان ریشو بود به مرور چهره های جدید و ناریشویی نیز در اجرا به کار گرفته شده اند که از نظر تسلط بر زبان انگلیسی با گویش خوب و دقیق (البته گویش امریکایی) هم بسیار ممتاز هستند؛ کافیست گویش آنها را با گویندگان FRANCE-24 که مدتها از افتتاح آن می گذرد مقایسه کرد که مدتها پس از شروع کار ملغمه ایست از گفتارهایی با تسلط و لهجه های متنوع.

آشکار است که یکی از سیاستهای کلان برنامه سازان PRESS TV مخالفت با امریکاست بویژه با بهره گرفتن از گروههای مخالف دولت آمریکاست. شخصاً وجود چنین برنامه هایی را جالب و لازم می دانم چون فرصتی را برای نمایش تضارب آرا و رفع انحصار رسانه ای یا خبری به وجود می آورد.

برنامه مثبت دیگری که درحال حاضر از این تلویزیون پخش می شود تبلیغات ایرانگردی و مستندهای ایران شناسی ست که به هر تقدیر نمی توان از اهمیت و لزوم آنها گذشت.

12 August, 2007

این عصر لعنتی اطلاعات

در کشور رواندا در آوریل 1994 ظرف مدت 100 روز بیش از یک میلیون تن از قوم توتسی توسط اکثریت هوتو سلاخی شدند.

در طول دهه نود بیش از 60 هزار تن در الجزایر توسط ناراضیان سیاسی قتل عام شدند. شبه نظامیان شبانه به روستاهای دورافتاده حمله می کردند، به تک تک خانه ها وارد می شدند و سکنه را یک به یک با ضربات قمه و خنجر مثله می کردند و سر می بریدند. نوزاد و پیر و جوان مستثنی نشدند.

طبق اسناد سازمان ملل در جریان جنگ علیه طالبان در افغانستان، قریب 1000 تن از طالبان که در نبرد کُندوز به اسارت درآمده بودند، سوار بر کانتینرهایی به سوی زندان شبرگان در شمال اعزام شدند اما اکثر آنها در بین راه در اثر خفگی یا تشنگی یا جراحتهای وارده هلاک شدند. براساس شواهدی که در فیلم مستندی به نام "قافله مرگ" ساخته جمی دوران خبرنگار BBC ارایه شده، آمار تلفات تا 3000 تن ذکر می شود که توسط گروههای افغان هم پیمان آمریکا و با اطلاع و به کمک تسهیلات نیروهای آمریکایی انجام شد. در 1997 حاکمان اسلامی افغانستان به همین روش 1250 تن از طالبان را درون کانتینرهایی در بیابان رها کردند تا در آفتاب بریان شوند. طالبان پس از تصرف مزارشریف در 1998 همین بلا را بر سر صدها تن دیگر از هموطنان خود آوردند.

در سالهای نه چندان دور در عراق صدام حسین، مدفون کردن مخالفان از کودک و جوان و پیر، دسته دسته در گورهای دسته جمعی در مدت بیش از سی سال حکومت او امری رایج بود که شمار قربانیان تا یک میلیون تن برآورد شده است؛ گروه فداییان صدام به سرکردگی عدی پسر بزرگ صدام، گردن مخالفان را در میدانهای بزرگ شهر با شمشیر از تن جدا می کردند؛ و مگر نه اینکه در بسیاری دیگر از کشورهای جهان همین روال وجود داشته و دارد: حمام های خون خلخالی و امثال او در همین ایران که شاید آینده حقایق آن را آشکار کند؛ کشتار 20 میلیونی استالین و آن اردوگاههای مرگ شوروی؛ پاکسازیهای حزب کمونیست در چین و کشتارهای گاه و بیگاه در آن کشور در طول سالیان گذشته؛ طالبان در افغانستان و کشتارهایی که قصه آنها از فرط بی پردگی، به یک نمایش کمدی جنون آمیز می ماند؛ کشتار 500 تن تظاهرکننده در ماه مه سال 2005 در شهر اندیجان جمهوری ازبکستان از جمهوری های تازه استقلال یافته به دست نیروهای دولتی؛ جنایتهای آمریکاییان در ویتنام و کامبوج و افغانستان و عراق…نسل کشی هزاران نفر در سربرنیتسا و کوزوو، کشتار قومی در سودان و سومالی و کنگو،…

خدای من… این فهرست پایانی ندارد!

امروز را عصر اطلاعات و ارتباطات می نامند. براستی آیا این گسترش دامنه اطلاعات و ارتباطات جهانی توانسته است اوضاع جهان را در جهت بهتر شدن، سوق دهد؟ امروز عصر اطلاعات است اما همچنان در این دنیا ظلمها وجنایتهایی چه بسا هولناکتر از قرون وسطا اتفاق می افتد؛ هر گروهی یا قومی یا حکومتی دسته دسته مخالفانش را سربه نیست می کند و یا ملتی، ملت دیگر را چپاول می کند و زرق و برق زندگی پرنخوت خود را بر بنیاد خونهای ریخته شده، پیکر کودکان و جوانان جوانمرگ شده و جانهای فنا شده، استوار می کند؛ آنگاه در رسانه های همین عصر ارتباطات چنان صحنه پردازی می کنند که گویی هیچ اتفاق مهمی رخ نداده است.

تنها چیزی که در عصر اطلاعات نسبت به قرون گذشته عوض شده این بوده که زورمداران راه پاسخگویی به این رسانه های جدید را آموخته اند و خوب می دانند چگونه می توان هر کاری کرد و سپس قصه زیبا و دلنوازی هم ساخت و آن را خوراک آن رسانه های کذایی کرد. دروغپردازی و سیاست بازی…

دستاورد عصر ارتباطات برای انسانهای معمولی که در بازی قدرت حکم بازیچه ها را دارند چه بوده است؟ گسترش اطلاعات چه کمکی به بی قدرتها کرده است؟

سازمانهای حقوق بشری مگر تا به حال چه کرده اند به جز آنکه این و آن را محکوم کنند. دانستن چه فایده ای دارد وقتی نتوان کاری کرد؟ ارمغان عصر ارتباطات برای آدمهای معمولی و ساده چه بوده به جز اندوه و غمی که با خبردار شدن از این اوضاع مزخرف بیشتر نیز می شود و ناامیدی نیز افزایش می یابد وقتی بدانند اوضاع در همه جا یک جور است.

دنیای خوبی نیست… اصلا نیست.

آیا تقصیر از خود ماست؟ اگر از توزیع منابع طبیعی گرانبها در سطح دنیا نقشه ای تهیه کنیم و آن را بر نقشه توزیع تکنولوژی منطبق نماییم، خواهیم دید که بخش عمده آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی را کشورهایی تشکیل می دهند که از سویی برخوردار از بیشترین منابع طبیعی گرانبها و از سوی دیگر وابسته ترین کشورها از نظر تکنولوژی هستند. البته اگر نقشه توزیع فقر را به دو نقشه پیشین اضافه کنیم، دیگر شاهد انطباق منظمی نخواهیم بود و علت آن آشکارا آن است که منابع طبیعی گرانبها توزیع یکنواختی از نظر وسعت جغرافیایی و تراکم جمعیتی ندارند. تمرکز منابع طبیعی در برخی مناطق بسیار شدید است که باعث ثروت سرانه بسیار بزرگی در آنها شده مانند شیخ نشینهای حاشیه خلیج فارس و یا کشوری همچون برونئی. اما در سایر کشورها که درآمد سرانه حاصل از منابع طبیعی —عمدتاً بدلیل تراکم بالای جمعیت— به طور نسبی پایین است، همین درآمد اندک ملی هم عادلانه توزیع نمی شود بلکه اسیر فساد شدید اقتصادی در این مناطق شده و در دستان چند گروه یا باند فاسد انباشته شده است. همین مسأله نیز به نوبه خود باعث رقابتهای منفی و شدید گروهی در دستیابی به منابع ثروت شده و جنایتهای هولناکی را علیه مردم عادی با هدف وادار کردن گروههای رقیب بر سر تقسیم منافع به دنبال داشته و در ضمن هر گونه فعالیت اصلاح طلبانه اجتماعی و سیاسی را که توسط افراد یا گروههای مستقل انجام می پذیرد با شکست مواجه می کند.

هرچه باشد یک سوی این فساد موجود، خریداران خارجی و بیشتر از همان کشورهای پیشرفته و قانون مدار اروپایی یا آمریکایی هستند. به نظر می رسد که قانون مداری کشورهای —امروز— صاحب قدرت غرب تنها در حوزه داخلی معنادار است و آن دولتها نه تنها آنچنان به چندوچون منبع ثروتی که وارد حوزه جغرافیایی آنها می شود کاری ندارند بلکه چه بسا خود نیز در آن به نوعی سهیم باشند.

محمود فرشچیان

محمود فرشچیان، استادی از نسل استادان قدیم؛ مردمانی که براستی لقب استاد و عالم زیبنده نامشان بود و ژرفای دانش و تبحر در وجود آنها معنابخش «استادی» بود بی آنکه نیازی به تعریف و توصیف و مدرک نمایی داشته باشند. در ایران امروز چند «استاد» می شناسید؟ آیا نسل آنها رو به پایان است؟ امروز از این دست القاب و کلمات دیگر جز پوسته ای نمانده؛ مثل نقل و نبات آنها را اعطا می کنند؛ می توان بسادگی از دانشگاه سرکوچه آنها را خرید و چقدر ارزان! آه، که چقدر توخالی و سطحی شده ایم.

وقتی لب به سخن می گشاید، هر کلامش شعفی در وجود برمی انگیزد که چشمها را تر می کند. از حسرت خود بر تاراج گنجینه و میراث هنری مرز و بوم محبوب می گوید و از تلاش بی پاسخ مانده ای که در راه اصلاح آموزش هنر ایرانی کرده و مدیران بیمقدار حکومتی که شنیده اند و وقعی بر آن ننهاده اند. گفت که با وجود آن جاه و منزلت، نامه هایی به وزیران فرهنگ و آموزش عالی مملکت گسیل داشته و ملتمسانه از آن انسانهای حقیر قدرت مدار درخواست کرده تا برای حفظ هنر ایرانی کاری کنند اما هرگز جوابی نگرفته است. او دیشب بصراحت گفت که آموزش هنر ایرانی بسرعت در سیر قهقرایی ست و گمان می کنم او که خود را آفتاب لب بام نامید، این را دیگر بمنزله اتمام حجت با سردمداران دولتی بیان کرد. صد حیف؛ کو گوش شنوا و کو چشم بینا!

او گفت که برای حفظ فرش ایرانی در جلسه ای که قبل از انقلاب در شرکت فرش ایران تشکیل شده بود در حضور دیگر استادان طراح فرش ایرانی (که امروز در کنار نام همه آنها پیشوند مرحوم جای گرفته) پیشنهاد کرده بود تا نقوش پایه فرش ایرانی که شمار آنها 25-30 تا بیشتر نیست به ثبت جهانی برسند تا حقوق آنها برای کشور محفوظ شود اما بخاطر عدم عضویت در سازمان جهانی حق تألیف (Copyright) چنین نکردند و امروز به جایی رسیده ایم که از چین تا هند و ترکیه و رومانی از آنها بهره می برند و فرش می بافند و می فروشند و فرش ایرانی تا رتبه های آخر در بازار جهانی تنزل کرده است.

او همچنین گفت که یکی از بنیادها [مستضعفان و جانبازان] 9 تابلوی او را که به امانت در موزه فرشچیان به نمایش درآمده بود را پس گرفته و به پستوی انبارهایشان منتقل کرده اند. جای تأسف است که در این کشور، یک بنیاد عریض و طویل چنین کاری کند و دولت پرمدعای آن رفع مشکل یگانه مرواریدی چون محمود فرشچیان را نداشته باشد. البته جای تأسف هست اما جای تعجب نیست!

دیشب، هفدهم مردادماه، استاد فرشچیان میهمان برنامه سیب سفید شب در شبکه یک بود.

08 August, 2007

اپوزیسیون افراطی

در وبلاگی نوشته خانم ناهید رکسان مقاله دیدم تحت عنوان "گورکن در فضا" که در آن انوشه انصاری که سال گذشته به فضا سفر کرد به عنوان مزدور و بخشی از مافیای هاشمی رفسنجانی قلمداد شده که در قالب مقاصد سیاسی و اقتصادی آنها پرورده شده و حتی هزینه سفر فضایی او پرداخت شده است. در جایی از این مقاله ادعا شده که انوشه انصاری هیچگونه اختراعی نداشته و در جایی هم ثبت نشده است. خوشبختانه با وجود همین اینترنت کذایی که از فرط سرعت کم، آدم را به ستوه می آورد می توان بسادگی صحت و سقم این ادعا را تحقیق کرد. کافیست به سایت www.uspto.gov سری زد و patent های شماره 5703935 و 5815810 را جستجو کرد. این دو گواهی ثبت اختراع که به نام Anousheh Raissyan ثبت شده اند که نام شناسنامه ای خانم انصاری است. انصاری، فامیل همسری ایشان است. کسانی که تخصصی در زمینه مخابرات داشته باشند بسادگی می توانند در خصوص این اختراعات که شرح مفصل و نقشه های آنها از طریق google patent search قابل دستیابی است، اظهار نظر کنند.

این را برای این نوشتم که بگویم مخالفت افراطی چیزی از تمامیت خواهی و استبداد افراطی کم ندارد. شخصاً به کسانی این چنین افراطی رفتار می کنند نه تنها اعتماد نمی کنم بلکه بیش از دیگران نسبت به وابستگی آنها به همان مافیاهای کذایی سوءظن پیدا می کنم.

01 August, 2007

INGMAR BERGMAN Biography

Swedish film director
Born: July 14, 1918 Uppsala, Sweden
Died: July 30, 2007 Faro, Sweden

Ingmar Bergman is widely regarded as one of the greatest directors in the history of motion pictures. His works are marked by intense characters, as well as intellectual and symbolic content.
Early life
Ingmar Bergman was born on July 14, 1918, in Uppsala, Sweden, the son of a Lutheran minister who believed in strict discipline for his children. Raised under these circumstances, Bergman developed a love for movies, which he used as an escape from his rigid upbringing. By the age of six Bergman was making his own movies, primitive works that he pieced together from film scraps. A few years later, after seeing his first stage production, Bergman began producing his own plays for a puppet theater.
In 1937 Bergman entered the University of Stockholm, where he became an active member of the student theatrical group. In 1942, after a brilliant production of William Shakespeare's (1564–1616) Macbeth, the aspiring director was appointed to the Swedish Royal Opera. In the years following he divided his talents equally between stage and film efforts.
Film career
In 1945 Bergman directed his first film, Crisis, the story of an unhappy love affair which ends in suicide (taking one's own life). Several films followed closely, but in 1956 Bergman reached the peak of critical and popular praise with The Seventh Seal. The Seventh Seal is a morality (having to do with the difference between wrong and right) play about a knight who, seeking to satisfy his religious doubts and unravel the mystery of the universe, challenges Death to a game of chess. Even Bergman's critics agree that this film has visual daring with great dramatic power.

A year later Bergman directed Wild Strawberries, a touching study of the difference between youth and old age. With his next film, The Magician (1959), Bergman returned to his earlier use of symbolism, where objects or events are used to represent something else. It is the story of a group of wandering magicians and their encounters with otherworldly spirits. The Virgin Spring followed in 1960, as well as several lesser works.
In 1961 Bergman embarked upon his ambitious trilogy (three works), beginning with Through a Glass Darkly, an intense, almost hysterical, study of family violence. The second contribution, Winter Light (1962), presents the emptiness which follows loss of faith. The final portion, The Silence (1963), explores the problems of noncommunication. The trilogy is concerned with the problem of God's absence rather than His presence, and with the pain stemming from personal isolation rather than the puzzle of human existence itself. It represents Bergman's increasingly complex view of the world.
Later works
This sophistication is also evident in the coldly poetic Persona (1966). This film tells of a bizarre relationship between a young actress who has lapsed into complete silence and the talkative nurse who cares for her. The Hour of the Wolf (1968), about an artist who is haunted by specters (ghosts), marks what some feel is a regrettable return to Bergman's earlier use of mysticism, or a spiritual search.
Due to tax problems Bergman spent much of the 1970s overseas, where he produced work for television in Norway and Germany as well as in Sweden. His major theatrical films of this period include Cries and Whispers (1971) and Autumn Sonata (1978). Highly regarded among the television work are Scenes from a Marriage (1973) and The Magic Flute of the same year.
In 1982 Bergman released one of his most autobiographical (having to do with a person's own life) films, the richly detailed Fanny and Alexander. Announced as his final film, it brings together many different themes from his previous works and is seen as a powerful summary of his life and career. Since Fanny and Alexander Bergman has published an autobiography, The Magic Lantern (1988); a novel, Best Intentions (1989); and has continued to write and direct for Swedish television and theater. Best Intentions was produced from Bergman's script for Swedish television in 1991.
The year 2001 saw the release of Faithless, written by Bergman but directed by actress Liv Ullmann (1939–). Bergman believed the movie's subject—one man's destructive affair with a married woman—was too personal and emotionally draining.
Bergman's reputation has diminished somewhat in recent years, but he is still regarded as one of the great directors, and his films remain among the most widely recognized in the world. Many well-known American directors, such as Woody Allen (1935–), have paid tribute to Bergman in their own films.
For More Information
Bergman, Ingmar. Images: My Life in Film. New York: Arcade, 1994.
Bergman, Ingmar. The Magic Lantern: An Autobiography. New York: Viking Penguin, 1988.
Vermilye, Jerry. Ingmar Bergman: His Films and Career. Secaucus, NJ: Carol Pub. Group, 1997.

اینگمار برگمان






















اینگمار برگمان درگذشت

خاموشي بزرگترين سينماگر جهان

محمدعبدي

m74_abdi@yahoo.co.uk

در گذشت اينگمار برگمان

اينگمار برگمان، بزرگتزين فيملساز جهان درگذشت. اين کارگردان سوئدي از دهه چهل فيلمسازي اش را آغاز کرد و خيلي زود به يکي از مهمترين فيلمسازان تاريخ سينما بدل شد.

اينگمار برگمان که وودي آلن او را "بزرگ ترين هنرمند از زمان اختراع دوربين فيلمبرداري" مي داند، سازنده آثارجاودانه اي مانند "توت فرنگي هاي وحشي"، "سونات پائيزي" و "مهر هفتم " است.

اوا برگمن، دختر اين کارگردان به يک شبکه خبري سوئدي گفت اينگمار برگمن در آرامش درگذشته است. او در منزلش در جزيره دور دست فارو در جنوب شرقي سوئد که ميان درياي نروژ و اقيانوس اطلس قرار دارد، درگذشت.

برگمان بيش از 50 فيلم ساخت و فيلمنامه هاي بسياري نوشت.او براي سه فيلم، از جمله "فاني و آلکساندر" و "چشمه باکرگي" برنده جايزه اسکار بهترين فيلم خارجي زبان شد.

فيلم "مهر هفتم" که در سال 1957 ساخته شده است، يکي از آثار کلاسيک سينما به شمار مي رود.
ارنست اينگمار برگمن در 14 ژوئيه 1918 در "اوپسالا" ي سوئد متولد شد. پدرش

روحاني بود. محيط کودکي و نوجواني بر روحيات وي تاثير عميقي گذاشت و بعد ها دستمايه فيلم هايش شد. اينگمار برگمن 5 بار ازدواج کرد و هشت فرزند داشت. برخي از فيلم هايش به تنش ميان ميان زوج ها مي پردازد.

او پس از کناره گيري از سينما، به فعاليت در تلويزيون و تئاتر پرداخت و آخرين ساخته او "ساراباند" در دسامبر 2003 از تلويزيون سوئد پخش شد.

يکي از آخرين غول ها

درگذشت اينگمار برگمان، فيلمساز برجسته سوئدي، پيش از آنکه مرگ يکي از بزرگ ترين فيلمسازان تاريخ سينما را رقم بزند، از خداحافظي مجدد ما با عصر طلايي سينما حرف مي زند و اين بار يکي از آخرين ـ و قطعاً از مهمترين- آنها دار فاني را وداع گفت تا ما باز برگرديم و گنجينه بي نظيري از فيلم هايي که او براي ما به ميراث باقي گذاشته، بازببينيم و دوباره احساسي نوستالژيک بيابيم و اين سئوال اساسي بي پاسخ را باز مطرح کنيم که بر سر سينما چه آمده است که اين چنين از بزرگانش تهي شده؟ و باز ببينيم که چطور نسلي از فيلمسازان اروپايي، بعد از جنگ جهاني دوم، سر برآوردند و خيلي زود اين چنين پخته شدند و توانستند انگشت اشاره شان را به سمت و سويي بگيرند که پيشتر هيچ هنرمندي در هيچ نوع هنري، نتوانسته بود به آن نزديک شود.

ويژگي مشترک اين نسل- از آنتونيوني و فليني ايتاليايي تا بونوئل اسپانيايي- پرداختن به تنهايي انسان بود - معضل ابدي و ازلي بشر؛ که همين دليل محکمي است براي کهنه نشدن فيلم ها- و سرآمد همه شان، فيلمسازي تلخ با نگاهي ويژه از سوئد سردسير بود که جهان سينما بي نام او بخش مهمي از اهميت و اعتبارش را از دست مي دهد.

برگمان به عنوان فيلسوفي معاصر که به زبان سينما حرف مي زند، همواره روايتگر آدم هايي بود که به دنبال يافتن پاسخ هاي اساسي زندگي هستند؛ اينکه ما که هستيم و براي چه و چگونه به وجود آمده ايم. به جرات مي توان ادعا کرد که سينما هيچ گاه به اندازه برگمان اين چنين در بيان فلسفه هستي موفق نبوده است.

او زبان فلسفه را به زبان سينما ترجمه مي کند و مي داند که با ابزار سينما چگونه مي توان ترجماني از آن را با تصوير بيان کرد. در نتيجه سبک برگمان، تنها از آن اوست و بس. مقلدهاي بعدي هيچ گاه نتوانستند به سبک اعجاب انگيز او نزديک شوند. نماهاي بلند فيلم هاي او ـ که آشکارا تنهايي آدم ها و سردي زندگي آنها را به نمايش مي گذارد- هيچ گاه خسته کننده نيست. کافي است مخاطب معناي ميزانسن را درک کند. در اين شکل، فيلم هاي او دريايي است از ميزانسن هاي به دقت چيده شده که چون زنجيري از فيلمي به فيلم ديگر ادامه پيدا مي کند و از دنيايي حرف مي زند که در آن "همه ما جرم هايي مرتکب شده ايم و مجازاتمان تنهايي است."

مفهوم ارتباط - از ارتباط يک زوج در فيلم هاي اوليه تري چون "تابستان با مونيکا" تا ارتباط يک پروفسور پير با دنياي اطراف در "توت فرنگي هاي وحشي"؛ از ارتباط دو خواهر در "سکوت" و چند خواهر در "فريادها و نجواها" تا ارتباط يک خواهر و برادر در "همچون در يک آئينه"؛ از ارتباط انسان با خدا در "نور زمستاني" و "چشمه باکرگي" [همين طور باز "سکوت"] تا انسان با طبيعت در شاهکار بي بديل اما کمتر شناخته شده اش "شرم"[ و البته "ساعت گرگ و ميش"]؛ از بازي انسان با مرگ در "مهر هفتم" تا وصيتنامه درخورش "فاني و الکساندر" درباره کودکي، خانواده و مرگ که به راحتي باعث مي شود فيلم هاي نه چندان برجسته بعدي اش را فراموش کنيم و از اين شاهکار به عنوان وداع واقعي او با سينما ياد کنيم.

نمي دانم چرا همه آدم هاي بزرگ، اواخر عمرشان خسته مي شوند از زيستن معمول؛مي روند و گوشه دنجي را انتخاب مي کنند و مي مانند براي هميشه. جايي ظاهر نمي شوند و کمتر مصاحبه مي کنند و در را گاه به روي همه مي بندند و با زبان بي زباني شايد به ما مي گويند "من هر آنچه شرط بلاغت است با تو گفتم..." سلينجر افسانه اي نمونه کاملي از اين نوع گوشه گيري اختياري است که به سکني گزيدن در دل کوه و بي خبري مطلق همگان از او ختم شده. برگمان پير هم اين اواخر بي حوصله شده بود. مانده بود در جزيره مورد علاقه اش در سوئد-"فارو"، که با نام برگمان پيوند خورده- و هر از گاه تنها خبري از او شنيده مي شد. سه چهار ماه پيش در سوئد، تلاشم براي ديدار با او بي نتيجه ماند. آن موقع تصورش را هم نمي کردم که اين آخرين شانس را براي ديدار با يکي از ده فيلمساز محبوب عمرم، براي هميشه از دست مي دهم. اما چه باک که با سينماي او تا ابد مي توان زندگي کرد. همين روزهاست که دوباره بنشينم به تماشاي حدود سي فيلمي که از او ديده ام- و شايد حالا پس از مرگش فيلم هاي ديگري از او هم توزيع شود- و باز با آنها اشک بريزم و ياد فيلمسازي را گرامي بدارم که هر لحظه از فيلم هايش به ما يادآوري مي کند که در چه جهان پيچيده اي زندگي مي کنيم.


Search Engine Optimization and SEO Tools
Blog Directory & Search engine اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات
ثبت ایمیل برای دریافت آخرین اخبار مربوط به میرحسین موسوی: