Let's share knowledge
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسـودگی ما عــدم ماست
در ابتدای این بحث بگذارید موضع خودم را روشن کنم تا کسی گمان نکند هدف من از طرح کردن این مبحث تبلیغ یک اعتقاد یا دیدگاه خاص و یا محکوم کردن یک اعتقاد دیگر است. من به وجود خدا اعتقاد دارم. از طرفی- خوب با بد- نمیتوانم نظریاتی را که مبتنی بر تصادفی بودن پیشرفت امور عالم هستند و تا آنجا که خبر دارم شواهد طبیعی محکمی هم دارند مانند نظریه تکامل، بپذیرم؛ البته همین تصادفی بودن هم شاید خود گونهای از قانونمداری باشد. همچنین-لااقل اکنون- فکر میکنم که علیالاصول در آخر زندگی باید یک جور حساب و کتابی در کار باشد؛ چون به نظر میرسد روال کنونی زندگی آدمها بگونهای است که حساب و کتاب روشنی در آن نیست. معیار ارزشگداری حیات آدمی بدرستی معلوم نیست. اساساً با اطمینان نمیتوان گفت آیا ارزشگداری زندگی آدمها آنگونهای که در نظر ماست یعنی آنکه آدمهای خوب و بد باید از یکدیگر تمیز داده شوند معنادار است یا نه.
بنابراین من در اینجا شبهاتی را که در ذهنم ایجاد شده مطرح خواهم کرد و البته قصد من آن نیست که سرانجام به یک پاسخ نهایی دست پیدا کنم چون این هم انگار از آن پرسشهای ازلی و بظاهر ابدیست که پیدا کردن جوابش به شوخی میماند. بلکه هدف من به چالش طلبیدن پاسخهاییست که در عرف به آنها داده میشود.
پرسش یک. آیا زندگی جاویدان پس از مرگ برای انسان معنادار است؟
اساساً چه دلیلی وجود دارد که این آفریده خاص زندگی ابدی داشته باشد. آیا چون اشرف مخلوقات است صاحب چنین حقی شده؟ برفرض هم که این را بپذیریم، آیا باز هم دلیل قانع کنندهای برای ماندگاری وجود دارد؟ اگر انسان حیات جاودان داشته باشد، در این جاودانگی قرار است چه نقشی را در عالم بازی کند؛ آیا به عنوان یک فرشته، دستیار خداوند یا تنبل بخور و بخواب؟ یادم هست که استاد محترمی در کلاسی گفت: «خوشبختانه در دنیای ما [منظور حیات روی زمین] همه چیز میراست». در دنیای فیزیکی که ما میشناسیم مرگ یا ناجاودانگی بیگمان یک خاصیت برجسته و کلیدیست. حداقل نتیجه مرگ اشیا و مخلوقات موجود آن است که جا برای به دنیا آمدن موجودات جدید باز میشود. یک لحظه بیندیشید اگر همه آدمهایی که از میلیونها سال قبل به دنیا آمدهاند، نمرده بودند، در همین زمین ما چه وضعی پیش میآمد. بدیهیست کمبود جا در این عالم را نمیتوان به عالم پس از مرگ، که شاید روحانی باشد و نه جسمانی، تعمیم داد. اما پرسش اساسی کماکان پابرجاست: ما قرار است در آن دنیا چهکاره باشیم؟ من… نمیدانم.
پرسش دو. فرم جهان پس از مرگ چگونه است؟
میگویند در جهان دیگر یک بهشت هست و یک دوزخ، جدا از یکدیگر. در روز قیامت کارهای هر آدم را از خوب و بد و از سیر تا پیاز حساب و کتاب میکنند؛ اگر نمرهاش مثبت شد راهی بهشت و اگر منفی شد رهسپار دوزخ خواهد شد. البته به قولی بهشت و دوزخ، هریک مراتبی نیز دارد. در عرف اسلامی بهشت سرزمینی خرم و سرسبز توصیف میشود که جویبارهای شیر و عسل در آن جاریست و بهشتیان پیوسته در آن از اشربه و اطعمه و البته حوریان بهشتی ملذذ میشوند. از سوی دیگر در کام دوزخیان ملعون سرب گداخته میریزند و آنها را در آتش میسوزانند. البته شاید بتوان گفت که اینها توصیفاتی نمادین هستند که با هدف برانگیختن عامه مردم بیان میشوند و شاید استناد به ظاهر این کلمات برای بحث کردن درباره آن درست و منطقی نباشد.
نکته نخست اینکه با توجه به طیف گسترده خصوصیات آدمها، بیگمان نمره مثبت یا منفی آنها نیز طیفی وسیع خواهد داشت، پس عدل الهی حکم میکند که نباید همه را به یک چوب راند؛ بلکه پاداش و کیفر باید متناسب با نمره هرکس باشد. از طرفی هر آدم در این دنیا هر قدر هم که کار خوب یا بد کرده باشد، مقدار کارهایش محدود و مشخص است. بنابراین عادلانه نیست که دربرابر این مقدار معین، پاداش یا کیفر بیکران نصیب او شود. البته پاداش بیکران که جنبه خوب مسأله است را میتوان به لطف و کرم خداوند نسبت داد اما آیا کیفر بیکران در برابر مقدار معینی گناه، عادلانه و پذیرفتنیست؟ آیا در آن بهشت و دوزخ حرکت (به معنای تغییر پیوسته) و جود ندارد؟
نکته دوم آنکه در این دنیا، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی در برابر و مواجهه با یکدیگر معنا دارند. به عبارتی اگر همه چیز زیبا بود، آن وقت دیگر اساساً زیبایی معنا نداشت. خوبی و بدی در این دنیا معنای نسبی دارند. اگر انسانی را تصور کنیم که بتنهایی در گوشهای از جهان زندگی کند و جامعه انسانی را درک نکرده باشد، برای او دروغگویی و راستگویی معنا ندارد؛ نیکوکاری و ستمگری معنا ندارد. اینها صفاتی هستند که در یک جامعه انسانی و رابطه متقابل پیدا میشوند.
پس چگونه در آن بهشت اخروی، زیباییها و لذتها معنادار خواهند بود اگر در کنار آنها، هیچگونه زشتی محسوسی وجود نداشته باشد. آیا انسانها در ورود خود به عالم اخروی تجارب و شناخت کسب شده در این دنیا را با خود به همراه میبرند؟ آیا انسانها در عالم دیگر با یکدیگر روابطی شبیه آنچه در این دنیا هست دارند یا نه؟ اگر با هم رابطه دارند پس لازم است جوامعی همچون این دنیا در آنجا وجود داشته باشد.
جلو قانون
از: فرانتس کافکا
مترجم: صادق هدایت
جلو قانون پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک مرد دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود. ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل شود. آن مرد به فکر فرو رفت و پرسید آیا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که همیشه چهارتاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: «اگر با وجود دفاع من اینجا آن قدر تو را جلب کرده سعی کن که بگذری. اما به خاطر داشته باش که من توانا هستم، و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمیتوانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.» مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود، آیا قانون نباید برای همه و به طور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لباده پشمی با دماغ نک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سالها نشست. اقدامات زیادی برای این که او را در داخل بپذیرد نمود و پاسبان را با التماس و درخواستهایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسشهای مختصری مینمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد ولی این سؤالات از روی بیاعتنایی و به طرز پرسشهای اعیان درجه اول [از] زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار میکرد که هنوز نمیتواند بگذارد که او رد شود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همه وسایل به هر قیمتی که بود متشبث شد – برای این که پاسبان را از راه در ببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد ولی میافزود: «من فقط میپذیرم برای این که مطمئن باشی چیزی را فراموش نکردهای.» سالهای متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه میکرد. پاسبانهای دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع می آمد. سالهای اول به صدای بلند و بیپروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد اکتفا میکرد که بین دندانهایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سالها بود که پاسبان را مطالعه میکرد – تا کیکهای لباس پشمی او را هم میشناخت، از کیکها تقاضا میکرد که کمکش بکنند و کجخلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد به طوری که در حقیقت نمیدانست که اطراف او تاریکتر شده است و یا چشمهایش او را فریب میدهند. ولی حالا در تاریکی شعله باشکوهی را تشخیص میداد که همیشه از در قانون زبانه میکشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایشهای این همه سالها که در سرش جمع شده بود به یک پرسش منتهی میشد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد زیرا با تن خشکیدهاش دیگر نمیتوانست از جا بلند شود. پاسبان در قانون ناگزیر خیلی خم شد، چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود، و از پاسبان پرسید: «اگر هر کسی خواهان قانون است، چطور در طی این همه سالها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای این که پرده صماخ بیحس او را بهتر متأثر بکند در گوش او نعره کشید: «از اینجا هیچ کس به جز تو نمیتوانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا میروم و در را میبندم.»
وقتي به شروع و چگونگي وقوعش فكر مي كنم، بنظرم همه چيز گيج و پيچيده مي آيد! اما ظاهرا اين گيجي چندان هم عجيب ودور از انتظار نيست، چون عبارت "ضربه فرهنگي" را چنين تعريف كرده اند: تغييراتي در فرهنگ كه موجب به وجود آمدن گيجي، سردرگمي و هيجان مي شود. اين ضربه چنان نرم و آهسته بر پيكر ملت ما فرود آمد كه جز گيجي و بي هويتي پي آمد آن چيزي نفهميديم!
شايد افراد زيادي را ببينيد كه كلمات Hi و Hello را با لهجه غليظ Americanاش تلفظ مي كنند. اما تعداد افرادي كه از واژه درود استفاده مي كنند، بسيار نادر است!
همينطور كلمه Thanks بيش از سپاسگزارم و Good bye بسيار راحت تر از «بدرود» در دهان ها مي چرخد. ما حتي به اين هم بسنده نكرده ايم!
اين روزها مردم برگزاري جشن ها و مناسبت هاي خارجي را نشانه تجدد، تمدن و تفاخر مي دانند.
سفره هفت سين نمي چينند، اما در آراستن درخت كريسمس اهتمام مي ورزند! جشن شب يلدا كه به بهانه بلند شدن روز، براي شكرگزاري از بركات و نعمات خداوندي برگزار مي شده است را نمي شناسند، اما همراه و همزمان با بيگانگان روز شكرگزاري برپا مي كنند!
همه چيز را در مورد Valentine و فلسفه نامگذاريش مي دانند، اما حتي اسم "سپندار مذگان" به گوششان نخورده است.
چند سالي ست حوالي26 بهمن ماه (14 فوريه) كه مي شود هياهو و هيجان را در خيابان ها مي بينيم. مغازه هاي اجناس كادوئي لوكس و فانتزي غلغله مي شود. همه جا اسم Valentine به گوش مي خورد. از هر بچه مدرسه اي كه در مورد والنتاين سوال كني مي داند كه "در قرن سوم ميلادي كه مطابق مي شود با اوايل امپراطوري ساساني در ايران، در روم باستان فرمانروايي بوده است بنام كلوديوس دوم. كلوديوس عقايد عجيبي داشته است از جمله اينكه سربازي خوب خواهد جنگيد كه مجرد باشد. از اين رو ازدواج را براي سربازان امپراطوري روم قدغن مي كند.كلوديوس به قدري بي رحم وفرمانش به اندازه اي قاطع بود كه هيچ كس جرات كمك به ازدواج سربازان را نداشت.اما كشيشي به نام والنتيوس(والنتاين)،مخفيانه عقد سربازان رومي را با دختران محبوبشان جاري مي كرد.كلوديوس دوم از اين جريان خبردار مي شود و دستور مي دهد كه والنتاين را به زندان بيندازند. والنتاين در زندان عاشق دختر زندانبان مي شود .سرانجام كشيش به جرم جاري كردن عقد عشاق،با قلبي عاشق اعدام مي شود...بنابراين او را به عنوان فدايي وشهيد راه عشق مي دانند و از آن زمان نهاد و سمبلي مي شود براي عشق!
اما كمتر كسي است كه بداند در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از بيست قرن پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!
جالب است بدانيد كه اين روز در تقويم جديد ايراني دقيقا مصادف است با 29 بهمن، يعني تنها 3 روز پس از والنتاين فرنگي! اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند. بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن (سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است، روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن. زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند. در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند. سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.
ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است. از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است. نقطه مقابل ملت ما آمريكاييها هستند كه به خود جهان بيني دچار مي باشند. آنها دنيا را تنها از ديدگاه و زاويه خاص خود نگاه مي كنند. مردماني كه چنين ديدگاهي دارند، متوجه نمي شوند كه ملت هاي ديگر شيوه هاي زندگي و فرهنگ هاي متفاوتي دارند. آمريكاييها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان مي دانند. آنها بر اين باورند كه عادات، رسوم و ارزش هاي فرهنگي شان برتر از سايرين است. اين موضوع در بررسي عملكرد آنان بخوبي مشهود است. بعنوان مثال در حالي كه اين روزها مردم كشورهاي مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط مي باشند، آمريكايي ها تقريبا تنها به يك زبان حرف مي زنند. همچنين مصرانه در پي اشاعه دادن جشن ها و سنت هاي خاص فرهنگ خود هستند.
"اطلاع داشتن از فرهنگ هاي ساير ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله كاملا جداست. با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم ديگران، بي اينكه ريشه در خاك، در فرهنگ و تاريخ ما داشته باشد، اگر هم به جايي برسيم، جايي ست كه ديگران پيش از ما رسيده اند و جا خوش كرده اند!
براي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت. فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد.
شايد هنوز دير نشده باشد كه روز عشق را از 26 بهمن ( Valentine ) به 29 بهمن (سپندار مذگان ايرانيان باستان) منتقل كنيم.
( منبع zendehrood.com )
از تمامي مديران و طراحان وب و وبلاگ نويسان ايراني سراسر جهان خواهش مي كنم تا اين صفحه را در سايت خود ايجاد و پيوند آن را در صفحه اول سايت قرار دهند و يا در صفحه اول سايت خود به اين صفحه پيوند دهند.
یکی از کانلهای تلویزیون (نمیدانم یک یا سه) پریشب دوشنبه 16ام بهمن برنامه ای را اعلان کرد با عنوان "بیانات بنیانگذار انقلاب اسلامی در بهشت زهرا". و من از لحظهای که متوجه شدم با خود گفتم عجب! صدا و سیمای جمهوری اسلامی و پخش سخنرانی جنجالی خمینی! لحظهای با خود اندیشیدم که شاید بعد از این همه مانووری که در رسانههای ماهوارهای درباره این سخنرانی انجام میشود، حضرات به این نتیجه رسیدهاند که ای بابا! بگذار یک دفعه هم که شده، آن را برای مردم پخش کنیم و تکلیف را یکسره کنیم!
اما نهخیر! قضیه آنقدرها هم جدی نبود. مراسم سخنرانی پخش شد؛ آن هم با تمام جزئیات؛ و البته فقط از لحظه پیاده شدن معظم له در فرودگاه و درست تا لحظه شروع سخنرانی!
آنگاه که بدون جنگ و پيکار وارد بابل شدم ، همه مردم گامهاي مرا با شادماني پذيرفتند ، در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت پادشاهي نشستم ، مردوک خداي بزرگ دلهاي پاک مردم بابل را متوجه من کرد . ... زيرا من او را ارجمند و گرامي داشتم .
ارتش بزرگ من به صلح و آرامي وارد بابل شد . نگذاشتم رنج و آزاري به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد . وضع داخلي بابل و جايگاه هاي مقدسش قلب مرا تکان داد . ... من براي صلح کوشيدم .
من بردهداري را برانداختم . به بدبختي آنان پايان بخشيدم . فرمان دادم که همه مردم در پرستش خداي خود آزاد باشند و آنان را نيازارند . فرمان دادم که هيچ کس اهالي شهر را از هستي ساقط نکند .
من همه شهرهايي را که ويران شده بود از نو ساختم . ... همه مردماني را که پراکنده و آواره شده بودند را به جايگاههاي خود برگرداندم و خانههاي ويران آنان را آباد کردم . همه مردم را به همبستگي فراخواندم . ...
من براي همه مردم جامعهاي آرام فراهم ساختم و صلح و آرامش را به تمامي مردم اعطا کردم .
من اعلام مي کنم هرکس آزاد است هر دين و آييني که ميل دارد برگزيند و هرجا که ميخواهد سکونت گزيند و به هر که معتقد است عبادت کند و معتقدات خود را به جا آورد و هر کسب و کاري را که ميخواهد انتخاب کند تنها به شرط اينکه حق کسي را پايمال نکند و زياني به حقوق ديگران وارد نسازد .
من اعلام مي کنم هرکس پاسخگوي اعمال خود است و هيچ کسي را نبايد به انگيزه اينکه يکي از بستگانش خطا کرده است مجازات کرد ... تا روزي که زندهام نخواهم گذاشت مردان و زنان را به نام برده و کنيز و نامهاي ديگر بفروشند و اين رسم زندگي بايد از گيتي رخت بندد . از مزدا ميخواهم که مرا در تعهداتي که نسبت به ملتهاي ايران و ممالک چهارگانه گرفتهام پيروز گرداند .
اينک که من از دنيا ميروم بيستوپنج کشور جزء امپراتوري ايران است. و در تمام اين کشور ها پول ايران رواج دارد و ايرانيان در آن کشورها داراي احترام هستند. و مردم کشورها در ايران نيز داراي احترام هستند.
جانشين من خشايارشا بايد مثل من در حفظ اين کشورها بکوشد. و راه نگهداري اين کشورها آن است که در امور داخلي آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم بشمارد. اکنون که من از اين دنيا ميروم تو دوازده کرور دريک زر در خزانه سلطنتي داري و اين زر يکي از ارکان قدرت تو ميباشد. زيرا قدرت پادشاه فقط به شمشير نيست بلکه به ثروت نيز هست. البته به خاطر داشته باش تو بايد به اين ذخيره بيفزايي نه اينکه از آن بکاهي. من نميگويم که در مواقع ضروري از آن برداشت نکن، زيرا قاعده اين زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولين فرصت آنچه برداشتي به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پيوسته وسايل رضايت خاطرش را فراهم کن.
ده سال است که من مشغول ساختن انبارهاي غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن اين انبارها را که از سنگ ساخته ميشود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پيوسته تخليه ميشود حشرات در آن بوجود نميآيند و غله در اين انبارها چند سال ميماند بدون اينکه فاسد شود و تو بايد بعد از من به ساختن انبارهاي غله ادامه بدهي تا اينکه همواره آذوقه دو و يا سه سال کشور در آن انبارها موجود باشد. و هر ساله بعد از اينکه غله جديد بدست آمد از غله موجود در انبارها براي تامين کسري خواروبار از آن استفاده کن و غله جديد را بعد از اينکه بوجاري شد به انبار منتقل نما و به اين ترتيب تو هرگز براي آذوغه در اين مملکت دغدغه نخواهي داشت ولو دو يا سه سال پياپي خشکسالي شود.
هرگز دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي نگمار و براي آنها همان مزيت دوست بودن با تو کافي است. چون اگر دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي بگماري و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمايند نخواهي توانست آنها را به مجازات برساني چون با تو دوست هستند و تو ناچاري رعايت دوستي بنمايي.
کانالي که من ميخواستم بين شط نيل و درياي سرخ به وجود بياورم هنوز به اتمام نرسيده و تمام کردن اين کانال از نظر بازرگاني و جنگي خيلي اهميت دارد تو بايد آن کانال را به اتمام برساني و عوارض عبور کشتيها از آن کانال نبايد آنقدر سنگين باشد که ناخدايان کشتيها ترجيح بدهند که از آن عبور نکنند. اکنون من سپاهي به طرف مصر فرستادم تا اينکه در اين قلمرو، نظم و امنيت برقرار کند، ولي فرصت نکردم سپاهي به طرف يونان بفرستم و تو بايد اين کار را به انجام برساني. با يک ارتش قدرتمند به يونان حمله کن و به يونانيان بفهمان که پادشاه ايران قادر است مرتکبين فجايع را تنبيه کند.
توصيه ديگر من به تو اين است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هردوي آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما. هرگز عمال ديوان را بر مردم مسلط نکن، و براي اينکه عمال ديوان بر مردم مسلط نشوند، قانون ماليات وضع کردم که تماس عمال ديوان با مردم را خيلي کم کرده است و اگر اين قانون را حفظ کني عمال حکومت با مردم زياد تماس نخواهند داشت.
افسران وسربازان ارتش را راضي نگه دار و با آنها بدرفتاري نکن . اگر با آنها بد رفتاري کني آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند. اما در ميدان جنگ تلافي خواهند کرد ولو به قيمت کشته شدن خودشان باشد و تلافي آنها اينطور خواهد بود که دست روي دست مي گذارند و تسليم ميشوند تا اينکه وسيله شکست خوردن تو را فراهم کنند.
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنويسند تا اينکه فهم و عقل آنها بيشتر شود و هرچه فهم و عقل آنها بيشتر شود، تو با اطمينان بيشتري ميتواني سلطنت کني. همواره حامي کيش يزدانپرستي باش. اما هيچ قومي را مجبور نکن که از کيش تو پيروي نمايد.
بعد از اينکه من زندگي را بدرود گفتم بدن من را بشوي و آنگاه کفني را که خود فراهم کردهام بر من بپيچان و در تابوت سنگي قرار بده و در قبر بگذار. اما قبرم را مسدود نکن تا هر زمان که مي تواني وارد قبر من بشوي و تابوت سنگي مرا ببيني و بفهمي من که پدر تو و پادشاهي مقتدر بودم و بر 25 کشور سلطنت ميکردم، آنجا مردم و تو نيز مثل من خواهي مرد زيرا سرنوشت آدمي اين است که بميرد خواه پادشاه 25 کشور باشد يا يک خارکن و هيچ کس در اين جهان باقي نمي ماند. اگر هر زمان که فرصتي بدست ميآوري وارد قبر من بشوي و تابوت را ببيني غرور و خودخواهي بر تو غلبه خواهد کرد و وقتي مرگ خود را نزديک ديدي بگو که قبر مرا مسدود نمايند و وصيت کن که پسرت قبر تو را باز بگذارد تا اينکه بتواند تابوت حاوي جسد تو را ببيند.
زنهار زنهار هرگز هم مدعي و هم قاضي مشو. اگر از کسي ادعايي داري موافقت کن يک قاضي بيطرف آن ادعا را مورد رسيدگي قرار بدهد و راي صادر بنمايد. زيرا کسي که مدعي است، اگر قاضي هم باشد ظلم خواهد کرد.
هرگز از آباد کردن دست برندار زيرا اگر دست از آباد کردن برداري کشور تو رو به ويراني خواهد گذاشت زيرا قاعده اين است که وقتي کشور آباد نميشود به طرف ويراني ميرود. در آباد کردن حفر قنات و احداث جاده و شهر سازي را در درجه اول اهميت قرار بده.
عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجستهترين صفت پادشاهان عفو است و سخاوت. ولي عفو فقط موقعي بايد به کار بيفتد که کسي نسبت به تو خطايي کرده اگر به ديگري خطايي کرده باشد و تو خطا را عفو کني ظلم کردهاي زيرا حق ديگري را پايمال نمودهاي.
بيش از اين نميگويم و اين اظهارات را با حضور کساني که غير از تو در اين جا حاضر هستند کردم تا اينکه بدانند قبل از مرگ من اين توصيهها را کردهام و اينک برويد و مرا تنها بگذاريد زيرا احساس ميکنم مرگم نزديک شده است .