خشم
خشمگین هستم. عصبانی هستم. خونم پیوسته جوشان است. غضب و نفرت از این خوکهای رذل حاکم بر مزرعه دیگر لم یزرع این سرزمین، تک تک یاختههای اندامم و سراسر روانم را آکنده است. خوشههای خشم اما در کشتزار دل من، تازه نرستهاند. خشمی غریب؛ نه، غریب نه، دیگر سالهاست با من آشنا، چه بسا همدم شده است. خشمی فروخورده. چرا فروخورده؟ اینجا اظهار یعنی انتحار! آیا تو هم خشمگینی؟
آن مرد، خشمگین رفت.
آن زن، خشمگین آمد.
پدر، خشمگین نان آورد.
مادر، خشمگین شیر داد.
من، خشمگین خواهم مرد؟
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home