بخشی از شعر کاروان هوشنگ ابتهاج
ديرست گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
ديرست گاليا ! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ ... آه
اين هم حكايتي است.
اما در اين زمانه كه درمانده هر كسي
از بهر نان شب ،
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست.
شاد و شكفته در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب ولي هزار دختر همسال تو
خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاك
زيباست رقص و ناز سرانگشت هاي تو
بر پرده هاي ساز
اما هزار دختر بافنده اين زمان
با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان
جان مي كنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن
پرتاب مي كني تو به دامان يك گدا.
... اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودك شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان
ديرست گاليا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست .
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه رهايي لب ها و دست هاست
عصيان زندگي است .
هوشنگ ابتهاج ( ه.ا.سايه )
بخشي از شعر كاروان ، از كتاب شبگير
تهران ، اسفند 1331
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home