یک داستان کوتاه
نوشته ی سروش رستگار
مرد با دخترش كنار درياچه قدم ميزد. ناگهان دختر به درياچه اشاره كرد و گفت: «مادر! اونجا را ببين، خورشيد داره غرق ميشه، انگار كمك ميخواد؟
مرد گفت: پسرم! من پدر تو هستم نه مادرت!
دختر گفت: ولي مادر من كه دختر تو هستم، چرا به من ميگويي پسرم؟
مرد گفت: پسرم! درسته كه تو مادرت را خيلي دوست داشتي، ولي بايد اين راقبول كني كه اون مرده و من پدرت هستم نه مادرت!
دختر گفت: مادر! برادرم را كه تو خيلي خيلي دوست داشتي مرده، منم دخترتم!
مرد با دخترش كنار درياچه قدم ميزد. خورشيد در آب فرو رفته بود.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home