12 June, 2007

یک داستان کوتاه

نوشته ی سروش‌ رستگار

مرد با دخترش‌ كنار درياچه‌ قدم‌ مي‌زد. ناگهان‌ دختر به‌ درياچه‌ اشاره‌ كرد و گفت‌: «مادر! اونجا را ببين‌، خورشيد داره‌ غرق‌ مي‌شه‌، انگار كمك‌ مي‌خواد؟
مرد گفت‌: پسرم‌! من‌ پدر تو هستم‌ نه‌ مادرت‌!
دختر گفت‌: ولي‌ مادر من‌ كه‌ دختر تو هستم‌، چرا به‌ من‌ مي‌گويي‌ پسرم‌؟
مرد گفت‌: پسرم‌! درسته‌ كه‌ تو مادرت‌ را خيلي‌ دوست‌ داشتي‌، ولي‌ بايد اين‌ راقبول‌ كني‌ كه‌ اون‌ مرده‌ و من‌ پدرت‌ هستم‌ نه‌ مادرت‌!
دختر گفت‌: مادر! برادرم‌ را كه‌ تو خيلي‌ خيلي‌ دوست‌ داشتي‌ مرده‌، منم‌ دخترتم‌!
مرد با دخترش‌ كنار درياچه‌ قدم‌ مي‌زد. خورشيد در آب‌ فرو رفته‌ بود.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home


Search Engine Optimization and SEO Tools
Blog Directory & Search engine اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات
ثبت ایمیل برای دریافت آخرین اخبار مربوط به میرحسین موسوی: