باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد از احمد شاملو
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
 
 
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
 
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
       بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
         بر نیزههایشان.
 □
 تو را چه سود
               فخر به فلک بَر
                                فروختن
هنگامی که
             هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند؟
 
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
              به داس سخن گفتهای.
 
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
    از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
                       هرگز
باور نداشتی.
 □
 فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
                              بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
                    سر برنگرفتهاند



0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home